احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره
درباره من
خدایا دوستت دارم واسه هر چی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو میبندم که خوبی هاتو بشمارم نمی تونم فقط میگم خدایا دوستت دارم
ادامه...
سلامممممممممممممم دیروز آزمون ارشد دانشگاه آزاد رو دادم . در کل اولین بار بود که داشتم دانشگاه آزاد شرکت میکردم . سوالاتش به نظر من استاندارد نبود . بیشتر تشریحی بود . درسی مثل آمار 7 تا سوال تشریحی داشت . به هر حال امیدوارم به نتیجه مطلوب برسم . از قبل با بابا هماهنگ کرده بودم که منو ببره برای آزمون . پنجشنبه صبح بلند شدم و بعد از صرف یک لیوان شیر مشغول نظافت خونه شدم . راستش چون آخر هفته ها همسر جان خونه است و همین حضور فیزیکی اش باعث بهم ریختگی بالای 80% خونه میشه همیشه پنجشنبه ها خونه رو تمیز میکنم تا کمی اعصاب خودم آروم بشه و کثیفی به شلوغی اضافه نشه . البته ما بیشتر آخر هفته ها رو خونه مامان هستیم ولی همون یکی دو ساعت هم برای ترکیدن خونه کافیه . بعد از تموم شدن کارها رفتیم . شب خوبی بود و خوش گذشت .کلی هم توت فرنگی خوردم . جمعه صبح قرار بود که مامان و بابا برن بهشت زهرا که من هم گفتم میام اما متاسفانه خواب موندم . صبح ساعت 7 بیدار شدم دیدم رفتند . خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم . تا مامان اینا برگردند یه انیمیشن خوب نگاه کردیم . ساعت 8:30 بود که دیدیم اومدند . تا بابا رسید نونها رو داد دستم رفت پایین . گفتم کجا میری؟ گفت صبح ماشینتون رو جابجا کردم الان اومدنی سوییچتون رو گذاشتم رو نون ها ، از آسانسور پیاده شدنی لیز خورد افتاد ته آسانسور . یعنی دو ساعت تمام خودمون انواع و اقسام چیزها رو پرت میکردیم از اون درز هیچی رد نمیشد از شانس ما سوییچ با دزدگیرش افتاده بود اونجا . بعد از صبحانه بابا و قرقی رفتند و با هزار مکافات کشیدنش بیرون . بابا رفت آسانسور رو تو نیم طبقه خاموش کرد و بعد رفت تو اون چاله و درش آوردند . ساعت 11 هم قرقی به علت مهمونی مادرشون برگشت خونه . با مامان اینا صحبت میکردیم که حرف از مهمونی افطار شد . خودمونی درجه یک رو حساب کردیم 82 نفر شدیم . مامان و بابا هم تصمیم گرفتند که امسال افطاری دعوت کنند ، نشستیم به حساب و کتاب و بالا و پایین کردن و شمردن مهمون ها . تصمیم گرفته شد تا آخر هفته بریم و جا رو بگیریم به احتمال بالای 90% هم تالار صبا ، محل دائمی مهمونی های فامیل رو میگیرند . ساعت 2:30 هم رفتیم سمت دانشگاه برای امتحان .ساعت 6:20 امتحانم تموم شد اومدم بیرون دیدم قرقی و خواهرش اومدند دنبالم . برام لباس هم آورده بودند . رفتیم گالری استاد خواهر شوهر. منو که میشناسید عاشق اینجور جاها (آره جون عمه ام). ده تا تابلو بود که دو سه تاش نقاشی و بقیه عکس بودند . نزدیک 20 دقیقه ای اونجا بودیم . با استاد خواهر شوهر صحبت کردیم . بعدش هم رفتیم پارک ساعی کمی قدم زدیم و نزدیک ساعت 9 برگشتیم خونه . تو خونه قرقی چنان نقد و بررسی از آثار گالری میکرد که من مونده بودم . تو عکس ها چیزهایی رو دیده بود که من اصلا ندیده بودم . خب اینجا اعتراف میکنم که من یه عیب بزرگ دارم و اون هم کم دقت بودنمه . خوب متاسفانه نسبت به مسایلی که بهشون علاقه ندارم کم دقتم و این خیلی جاها برام مشکل ساز بوده . بگذریم . شب خوبی بود . شام هم جای همگی خالی غذای مورد علاقه ام یعنی باقالی پلو با گوشت رو خوردم . این هفته سومین باری بود که داشتم این غذا رو میخوردم . من از خوردن دو تا غذا هیچ وقت سیر نمیشم . یکی جوجه کباب و دومی باقالی پلو با گوشت که با ماهیچه اش رو با هیچی عوض نمیکنم . نمی دونم دیشب چی شد که پیش مادر شوهرم مروری بر این سه سال گذشته با تلخی ها و سختی ها و خوشی هاش کردم . راستش بعضی وقت ها احساس میکنم چون یکسری از مسایل رو بیان نمیکنیم ، دیگران خیلی راحت به خودشون اجازه قضاوت و داوری میدند . شاید نیاز باشه که هرزگاهی بعد از گذشت اون ایام یه مروری بکنیم تا هم تلنگری به خودمون باشه که دیگه راه رو خطا نریم و هم دیگران بدونند که اگه جایی سکوت کردیم ، اگه جایی حاضر نشدیم و خیلی اگه های دیگه برای چی بوده . اما میدونید دلیل اصلی اون همه سختی چی بوده ؟ ریسک ، آره ریسک برای بهبود شرایط موجود . ما ریسک کردیم ، اما چیزی که به ما اجازه ریسک داد این بود که ما دو نفر بودیم . شاید اگه بچه داشتیم هیچ وقت اینکار رو نمیکردیم . از طرفی ما بی گدار به آب نزده بودیم و برای شرایط پیش رومون چاره اندیشی کرده بودیم اما یک سال اضافه شدن به برنامه و بهم خوردن اوضاع کاری کمی برنامه رو پیچیده تر کرد . طبق برنامه این ریسک بازدهیش قرار بود دو ساله باشه اما خب بیشتر شد . یه قانونی وجود داره . ریسک بیشتر بازده بیشتری رو در پی داره . اما حقیقتا موردی که وجود داره اینه که امسال آخرین سالیه که ریسک میکنیم . چون باید به زندگی عادی برگردیم . دلم برای خدا تنگ شده . دلم برای بندگیش هم تنگ شده . خیلی وقت ها که خسته از دست روزگار میشم خودمو میندازم تو آغوش خدا . بوش میکنم . غرق نگاهش میشم . اما به محض اینکه خستگیم برطرف میشه ، دلم آروم میگیره یادم میره که این حال خوش رو از کی دارم . یادم میره که بندگیش رو بکنم . خدایا دوستت دارم واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو میبندم که خوبیهاتو بشمارم نمی تونم فقط میگم خدایا دوستت دارم .