روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

گالری گردی

بسم الله الرحمن الرحیم
سلامممممممممممممم 43079_29vfnr8_th.gif
دیروز آزمون ارشد دانشگاه آزاد رو دادم . در کل اولین بار بود که داشتم دانشگاه آزاد شرکت میکردم . سوالاتش به نظر من استاندارد نبود . بیشتر تشریحی بود . درسی مثل آمار 7 تا سوال تشریحی داشت . به هر حال امیدوارم به نتیجه مطلوب برسم . از قبل با بابا هماهنگ کرده بودم که منو ببره برای آزمون . پنجشنبه صبح بلند شدم و بعد از صرف یک لیوان شیر مشغول نظافت خونه شدم . راستش چون آخر هفته ها همسر جان خونه است و همین حضور فیزیکی اش باعث بهم ریختگی بالای 80% خونه میشه همیشه پنجشنبه ها خونه رو تمیز میکنم تا کمی اعصاب خودم آروم بشه و کثیفی به شلوغی اضافه نشه . البته ما بیشتر آخر هفته ها رو خونه مامان هستیم ولی همون یکی دو ساعت هم برای ترکیدن خونه کافیه . بعد از تموم شدن کارها رفتیم . شب خوبی بود و خوش گذشت .کلی هم توت فرنگی خوردم . جمعه صبح قرار بود که مامان و بابا برن بهشت زهرا که من هم گفتم میام اما متاسفانه خواب موندم . صبح ساعت 7 بیدار شدم دیدم رفتند . خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم . تا مامان اینا برگردند یه انیمیشن خوب نگاه کردیم . ساعت 8:30 بود که دیدیم اومدند . تا بابا رسید نونها رو داد دستم رفت پایین . گفتم کجا میری؟ گفت صبح ماشینتون رو جابجا کردم الان اومدنی سوییچتون رو گذاشتم رو نون ها ، از آسانسور پیاده شدنی لیز خورد افتاد ته آسانسور . یعنی دو ساعت تمام خودمون انواع و اقسام چیزها رو پرت میکردیم از اون درز هیچی رد نمیشد از شانس ما سوییچ با دزدگیرش افتاده بود اونجا . بعد از صبحانه بابا و قرقی رفتند و با هزار مکافات کشیدنش بیرون . بابا رفت آسانسور رو تو نیم طبقه خاموش کرد و بعد رفت تو اون چاله و درش آوردند . ساعت 11 هم قرقی به علت مهمونی مادرشون برگشت خونه . با مامان اینا صحبت میکردیم که حرف از مهمونی افطار شد . خودمونی درجه یک رو حساب کردیم 82 نفر شدیم . مامان و بابا هم تصمیم گرفتند که امسال افطاری دعوت کنند ، نشستیم به حساب و کتاب و بالا و پایین کردن و شمردن مهمون ها . تصمیم گرفته شد تا آخر هفته بریم و جا رو بگیریم به احتمال بالای 90% هم تالار صبا ، محل دائمی مهمونی های فامیل رو میگیرند . ساعت 2:30 هم رفتیم سمت دانشگاه برای امتحان .ساعت 6:20 امتحانم تموم شد اومدم بیرون دیدم قرقی و خواهرش اومدند دنبالم . برام لباس هم آورده بودند . رفتیم گالری استاد خواهر شوهر. منو که میشناسید عاشق اینجور جاها (آره جون عمه ام). ده تا تابلو بود که دو سه تاش نقاشی و بقیه عکس بودند . نزدیک 20 دقیقه ای اونجا بودیم . با استاد خواهر شوهر صحبت کردیم . بعدش هم رفتیم پارک ساعی کمی قدم زدیم و نزدیک ساعت 9 برگشتیم خونه . تو خونه قرقی چنان نقد و بررسی از آثار گالری میکرد که من مونده بودم . تو عکس ها چیزهایی رو دیده بود که من اصلا ندیده بودم . خب اینجا اعتراف میکنم که من یه عیب بزرگ دارم و اون هم کم دقت بودنمه . خوب متاسفانه نسبت به مسایلی که بهشون علاقه ندارم کم دقتم و این خیلی جاها برام مشکل ساز بوده . بگذریم . شب خوبی بود . شام هم جای همگی خالی غذای مورد علاقه ام یعنی باقالی پلو با گوشت رو خوردم . این هفته سومین باری بود که داشتم این غذا رو میخوردم . من از خوردن دو تا غذا هیچ وقت سیر نمیشم . یکی جوجه کباب و دومی باقالی پلو با گوشت که با ماهیچه اش رو با هیچی عوض نمیکنم . نمی دونم دیشب چی شد که پیش مادر شوهرم مروری بر این سه سال گذشته با تلخی ها و سختی ها و خوشی هاش کردم . راستش بعضی وقت ها احساس میکنم چون یکسری از مسایل رو بیان نمیکنیم ، دیگران خیلی راحت به خودشون اجازه قضاوت و داوری میدند . شاید نیاز باشه که هرزگاهی بعد از گذشت اون ایام یه مروری بکنیم تا هم تلنگری به خودمون باشه که دیگه راه رو خطا نریم و هم دیگران بدونند که اگه جایی سکوت کردیم ، اگه جایی حاضر نشدیم  و خیلی اگه های دیگه برای چی بوده . اما میدونید دلیل اصلی اون همه سختی چی بوده ؟ ریسک ، آره ریسک برای بهبود شرایط موجود . ما ریسک کردیم ، اما چیزی که به ما اجازه ریسک داد این بود که ما دو نفر بودیم . شاید اگه بچه داشتیم هیچ وقت اینکار رو نمیکردیم . از طرفی ما بی گدار به آب نزده بودیم و برای شرایط پیش رومون چاره اندیشی کرده بودیم اما یک سال اضافه شدن به برنامه و بهم خوردن اوضاع کاری کمی برنامه رو پیچیده تر کرد . طبق برنامه این ریسک بازدهیش قرار بود دو ساله باشه اما خب بیشتر شد . یه قانونی وجود داره . ریسک بیشتر بازده بیشتری رو در پی داره . اما حقیقتا موردی که وجود داره اینه که امسال آخرین سالیه که ریسک میکنیم . چون باید به زندگی عادی برگردیم .
دلم برای خدا تنگ شده . دلم برای بندگیش هم تنگ شده . خیلی وقت ها که خسته از دست روزگار میشم خودمو میندازم تو آغوش خدا . بوش میکنم . غرق نگاهش میشم . اما به محض اینکه خستگیم برطرف میشه ، دلم آروم میگیره یادم میره که این حال خوش رو از کی دارم . یادم میره که بندگیش رو بکنم .
خدایا دوستت دارم واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو میبندم که خوبیهاتو بشمارم نمی تونم فقط میگم خدایا دوستت دارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.