روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

همایون خواجوی

بسم الله الرحمن الرحیم

دوشنبه صبح رفتم خونه مامانم . از جمعه ندیده بودم . جای همگی خالی برام دلمه برگ مو درست کرده بود . تا من رسیدم زن عمو زنگ زد و گفت من ناهار میام اونجا . بعد خانم پسر خاله بابا زنگ زد و گفت من هم ناهار میام  و بعد از اون دختر عموی بابا هم زنگ زد و گفت من و دخترم می خوایم ناهار بیاییم اونجا و اینطوری بود که الکی الکی مامان مهموندار شد . البته همشون به خاطر دلمه اومده بودند . دلمه برگ مو مامان حرف نداره ، بلاخص اینکه با برگ های تازه و کوچیک درست میکنه . ساعت 7 بود که با قرقی تماس گرفتم . قرار بود با هم برگردیم . گفت فنچ من کارم تا ساعت 9 شب طول میکشه شما خودت برو خونه . به خودم گفتم، الان که وقت داری یکم راهتو دورتر کن برو به خاطرات کودکیت سر بزن . راه خودم رو کج کردم و رفتم سمت خیابون سینا . هر قدم که برمیداشتم یاد دوران مدرسه میوفتادم . تقریبا دلم پرکشید رفت 23 سال پیش . موقعی که برای اولین بار رفتم مدرسه . بقالی رو دیدم که مامان هرزگاهی تو راه مدرسه برام ازش خوراکی می خرید . جالب بود فقط رنگ در و پنجره اش رو عوض کرده بودند از آبی تبدیل شده بود به کرم . انگار اون زمان ها آبی رنگ غالب شهر بود . دبستان من ، دبستان همایون خواجوی بود تو کوچه شهید همایون خواجوی . کنار این دبستان ، دبیرستان شهید رجایی بود که الان تبدیل شده به یک مجتمع بزرگ مسکونی . و کنار دیگش مدرسه راهنمایی نرجس بود . دبستان سر جاش بود مثل همون ایام قدیم . البته چند سال پیش برای رای دادن اومده بودم اینجا اما خب چون تو نمازخونه برگزار میشد و مامور واستاده بود نتونسته بودم چرخی بزنم . جند دقیقه ای واستادم جلوی در مدرسه . تمام خاطرات 5 سال دوران دبستانم جلوی چشمام ورق خورد . لبخند پت و پهنی رو لبام نشست . شاید کسی اگه از دور میدید میگفت این خانمه دیونه است . حق داشت لبخندم تبدیل به قهقه شده بود . یادم افتاد چه عزت و احترامی داشت وقتی مامور آبخوری شدم  و نمیذاشتم بچه ها با دست آب بخورن . چه لذتی داشت وقتی به عنوان مامور بهداشت انتخاب شدم و هر هفته شنبه ها بچه ها باید دستاشون رو میذاشتن رو میز و لیوان و دستمالشون رو کنارشون و من بازدید میکردم و هر کی که دستمال و لیوان نداشت یا ناخنش بلند بود اسمش رو مینوشتم . چه لذتی داشت که مبصر کلاس میشدم و میگفتم دست به سینه ، ساکت و اسم خوب و بد ها رو مینوشتم و جلوی خیلی خوب ها و خیلی بدها ستاره میذاشتم . چه لذتی میبردم وقتی بدون اجازه مامانم می رفتم از بوفه مدرسه ساندویچ های دست ساز زینب خانم رو می خریدم . چه لذتی داشت وقتی صبح ها میرفتیم مدرسه همه مرتب بودیم و موقعی که از مدرسه میومدیم بیرون درز مقنعه هامون دم گوشمون بود . چه لذتی داشت بچگی هامون . چیزی که الان دیگه بچه ها یادشون رفته . توی اون چند دقیقه سال ها برام مثل یه کتاب ورق خورد . این کوچه خواجوی از یه طرف به سینا و از طرف دیگه به کمیل راه داره . حرکت کردم رفتم سمت کمیل . انتهای کوچه رو چند سالی (فکر کنم 15 سال) میشه که پارک کردند و یه مجموعه ورزشی به اسم مجموعه ورزشی رودکی ساختن . روبروی اون یه مجموعه دیگه بنام یادیاران ساختند و در کنار اون فرهنگسرای انقلابه . نمی دونم الان هم بچه ها کاغذ دیواری میسازند یا نه ؟ اون زمان ها خیلی رسم بود که بچه ها کاغد دیواری بسازند . اصلا مسابقات کاغذ دیواری داشتیم . اون سالی که فرهنگسرا شروع بکار کرد ما دبستانی بودیم . تقریبا همه بچه های مدرسه تو کلاس های فرهنگسرا شرکت میکردند یکی دو بار هم برامون اونجا مراسم گرفتند . اونجا یه خانمی بود که خط درس میداد . همیشه سر کاغذ دیواری ها میرفتیم پیش ایشون و ازشون خواهش میکردیم که بسم الله الرحمن الرحیم رو برامون بنویسه . آخه خیلی امتیاز داشت که بتونی با قلم درشت و خوش خط بنویسی . وقتی رسیدم به انتهای کوچه خواجوی ، روبروم یک ورق دیگه از زندگی گذشته ام رو دیدم . مادرم بزرگ من تو خیابون کمیل زندگی میکرد . یعنی دقیقا روبروی کوچه خواجوی ، تو کوچه شهید خوش مقام . داخل کوچه شدم . شاید نزدیک 15 سال بود که من نیومده بودم اینجا . رفتم و جلوی در خونه مادر بزرگم واستادم . این خونه به اسم دایی ام بود که بعد از فوت دایی و پدر بزرگ و مادربزرگم ، زن داییم با ما قطع رابطه کرد و چندین سال پیش فهمیدیم خونه رو فروخته و چون دایی ام قبل از پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کرده بود پس به پدربزرگ و مادر بزرگم بهشون سهمی رسیده بود . بعد از فوت اونا هم سهمشون به دختر ها رسیده بود و مامان و خاله ها از طریق نامه فهمیدند که خونه فروخته شده . از خونه کلنگی دو طبقه هیچ خبری نبود . حتی درخت شاهتوت هم دیده نمیشد . به جاش یه ساختمون 4 طبقه دیدم . خاطراتم بیشتر از دو طبقه قد نمیداد . با بچه ها دور حوض میچرخیدیم . صد بار در روز از پله ها بالا پایین میرفتیم . اونقدر شاهتوت میکندیم و می خوردیم . از دستشویی اش هم حسابی می ترسیدیم . چون تو حیاط بود و پر سوسک . نمی دونم چرا ولی مرور این قسمت خاطراتم اندازه خاطرات مدرسه برام جذاب نبود . شاید به خاطر اینکه از مدرسه به دانشگاه رسیدم ، یه جورایی چیز بهتری کسب کردم اما از زمان فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم دیگه محوریت خانواده از هم پاشید(پاچید) . شاید اون روزها به خاطر مامان جون و آقا جون همه خاله و دایی ها هر هفته دور هم جمع میشدند . اما بعد از اونا هر کی گرفتار کار خودش شد . شاید کمتر مجالی برای دورهمی وجود داشت . آروم برگشتم سر خیابون و سوار اتوبوس شدم . ساعت 9:15 بود که رسیدم خونه . این مدت اونقدر فکرم درگیر کار خونه و کار قرقیه که حوصله آشپزی رو هم ندارم . غذا پختن یعنی عشق داشتن ،یعنی کسی هست که برات خیلی مهمه ، یعنی زندگی جریان داره . البته زندگی ما هم جریان داره اما... سریع با قرقی تماس گرفتم و گفتم دو سیخ کباب بخر . البته کمی سوپ داشتیم و کمی برنج بدون خورشت . قرقی رسید و دیدم دو تا کوبیده با یه دونه جوجه خریده . می دونید که من عاشق جوجه هستم . بعد از شام متوجه شدم همسر جانمون غمگین و تو فکره . ازش پرسیدم چی شده که با بغض سنگینی جواب داد امروز چندتا از دوستام تماس گرفتند گفتند فلانی(شریکمون)باهامون تماس گرفته و بعد از اینکه کلی فحش بهم داده گفته این آدم بی خانواده است . هیچ واژه ای برای دلداری بلد نبودم . خودم هم اونقدر ناراحت شدم که ترجیح دادم در سکوت فقط کنارش بشینم و سرمو به سرش تکیه بدم .

امیدوارم در این ایام عزیز و مبارک همه شاد باشند

پی نوشت: امشب شب میلاد امام زمان . همیشه تو اینجور مواقع تو خیابون ما غلغله ای بپا میشه . همه جا رو آذین بندی میکنند و خب خیلی خیلی خیلی شلوغ میشه . خونه ما تو کوچه ایه که یکطرفه است . اینجور مواقع ماشینا از هر دو طرف میان و به جای صدای جشن ما اکثرا صدای فحش و دعوا میشنویم . ایکاش فقط یکم ، فقط یکم آدم ها صبور بودند . قیامتی تو کوچه برپاست .


نظرات 2 + ارسال نظر
آشتی شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 11:50

سلام.
آخیییییییی خاطرات بچگی. کاشکی همون موقع هم ازش یه عالمه لذت می بردیم!
واسه دلداری به شوهرت میگفتی: خب بگه بی خانواده! مگه به حرف اونه! تو خیلی هم خانواده داری!!!!!!
مثلا یه چیزی که بخنده!

راستش من از بچگیم زیاد لذت بردم . شاید چون هیچ وقت چشم و هم چشمی وجود نداشت . یه جورایی خود واقعی بودیم .
اولش ناراحت شدیم ولی بعد زندگی جریان داشت

خانم توت فرنگی چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 11:28 http://pasazvesal.persianblog.ir

سلام، چقدر خوب نوشتی منو بردی به خاطرات بچگی و مدرسه

سلام ممنون . به نظرم هیچی نمیتونه جای دوران مدرسه رو برای آدم پر کنه حتی دوران دانشگاه و دانشجویی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.