روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

تعطیل نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سلام پر انرژی و با نشاط به تمامی دوستان . انشاالله که این مدت به هم خوش گذشته باشه و کمبود خواب و استراحت جبران شده باشه .

چهارشنبه اولین روز تعطیلی بود . شب قبلش همسر جان حسینیه بود و ساعت 12 بر گشت . قرار بود زودتر برگرده که فقط بهم یه اس داد گفت کاری پیش اومده باید بمونم میام خونه بهت میگم . از وقتی ماشین رو فروختیم این موقع ها خیلی نگران میشم . همش فکر میکنم که الان چطوری می خواد برگرده اما خب یه خدای مهربون هست که اتفاقا بیشتر از خودمون به فکر ماست ، اینجور وقت ها یه کاری میکنه که یکی از دوستان سمت خونه ما کاری داشته باشه و خب ، هم اون به کارش برسه و هم قرقی اون وقت شب راحت بیاد خونه . اومد گفت شریک عزیز کسی رو برای آشتی فرستاده بود و اتفاقا خودش هم اومده بود . البته خودش جلو نیومده بود و فقط واسطه رو جلو فرستاده بود که اتفاقا دوست مشترک هر دوشون هست و این آقا خودش وکیل پایه یک دادگستری هم هست . میگه اومد کلی صحبت کرد که تو نباید این کار رو میکردی و تو که مال مردم خور نبودی ، تو که اهل نامردی نبودی ، حالا که فروختی باید سهم اینو کامل میدادی . میگفت حدود بیست دقیقه بدون مکث صحبت کرد و من فقط گوش دادم . وقتی حرفاش تموم شد با گوشیم سایت پروژه و روند ساختش رو نشونش دادم و بهش توضیح دادم . وقتی فهمیده بود که اون پروژه الان یک سال و نیمه اصلا کار نمیکنه و فقط 9 طبقه اومده بالا خیلی تعجب مبکنه . تعجبش وقتی بیشتر میشه که می فهمه شریک نزدیک دو سال هست (کمی بیشتر) که سهم شراکتش رو نداده . این آقای دوست مشترک، وقتی اینا رو میشنوه کلی از قرقی عذرخواهی میکنه میگه به من گفته بود خونه تموم شده متری 6 میلیون فروخته . سهم منو بالا کشیده و کلی چرت و پرت دیگه . امیدوارم مشکل اون خونه بزودی زود حل بشه چون اون بنده خدا هم حتما گرفتاره . خدایا به امید تو

چهارشنبه صبح ساعت 10:30 بزور کاردک از رختخواب جدا شدم . سریع یه چایی خوردیم و مثل همیشه هر کدوم نشستیم پای کار خودمون . قرقی برای تابستون یه کار تدریس گرفته باید سیلابس های درسی رو استخراج کنه . من هم چند روز پیش از طرف دبیرستانی که قبلا درس میدادم تماس گرفتند و گفتند از الان بهتون خبر دادیم که مثل پارسال نگی چون مهره نمی تونم ، از سال تحصیلی آینده برای درس کامپیوتر ما شما رو در نظر گرفتیم تا 15 تیر ، طرح درس و محتوای آموزشیتون رو برامون ارسال کنید . حالا اون وسط هم داشتم مینوشتم و هم ناهار درست میکردم . بعد از ناهار دیدم حوصله مون خیلی سر رفته . بلند شدم سالاد الویه درست کردم و ساعت 7 قرقی رفت ماشین پدر شوهر رو گرفت و به همراه خواهر شوهر رفتیم سمت پارک شریعتی . نمی دونم چرا من این پارک رو خیلی دوست دارم . محیطش برام بسیار آرامش بخشه . به قول قرقی اگه روزی فنچ گم بشه میشه راحت تو این پارک پیداش کرد . آقاااااااااا تا ما نشستیم چنان بادی پیچید . یعنی با یه دست شالم رو گرفته بودم با دست دیگم نون و وسایلی که تو راه خریده بودیم رو . اولش تصمیم گرفتیم برگریم . اما گفتیم کجاااااااااااااااااااااااا تو بادی بورز ما هم انسانیم تلاش میکنیم . سریع با کمک هم سفره انداختیم و چهار تا ظرف سنگین گذاشتیم چار طرفش و شاد و خرم نشستیم به حرف و چیپس و  ماست موسیر خوردن و شام خوردن و بازی کردن و .... ساعت 10 بود که وسایل رو جمع کردیم و گفتیم یه سر بریم تجریش ، زیارت امام زاده صالح . مسیر خلوت بود اما ... اونقدر ترافیک ورودی به امامزاده تجریش زیاد بود که راهمون رو کج کردیم و گازش رو گرفتیم و اومدیم خونه . شب خوبی بود و خیلی خیلی خوش گذشت . رسیدیم خونه و سریع دو تا دمنوش بابونه درست کردم و فیلم مورد علاقه ام ، هری پاتر ، رو گذاشتم و دیگه یادم نیست ساعت چند خوابمون برد .

پنجشنبه صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدیم . مثل دیروز به کارهای شخصی خودمون پرداختیم . ساعت 7 عصر بود که پدر شوهرم تماس گرفت گفت مادربزرگ گفته شما هم بیایید . ما هم بلند شدیم آماده شدیم و برای شام رفتیم خونه مادر بزرگ قرقی . تو راه هم بستنی خریدیم . اونجا هم دو تا از خاله ها و یکی از دایی ها بودند . خوش گذشت . شب ساعت 12 برگشتیم خونه و باز من سریع ادامه فیلم هری پاتر رو گذاشتم و باز نفهمیدم کی خوابم برد .

جمعه صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم . دوش گرفتیم و خوش تیپ و سر حال رفتیم خونه مامانم . طبق معمول صبحانه و ناهار اونجا بودیم . بعد از صبحونه ، بابا رفت کلی هویج و بستنی خرید وگفت هویج بستنی درست کنید . ساعت 12 هم دادش اینا اومدند . زهرا داره خانم میشه و من عشقم بهش هر روز بیشتر . دیروز کلی بازی کردیم و در کنار هم بهمون خوش گذشت . اولش سه دست حکم بازی کردیم که برای اولین بار با نتایج 7-5 ، 7-4 و 7-5 باختیم . خب تو بازی من و بابا باهم هستیم و داداش و خانمش باهم . قرقی هم کلا اهل اینجور بازی ها نیست . عموما کتاب می خونه . مامان هم داشت تو اون یکی اتاق تکرار سریال یوسف رو میدید و زهرا هم با موبایل بازی میکرد . بعد از حکم به اصرار زهرا چهار برگ بازی کردیم . زهرا عاشق اینه که با من باشه و معتقده عمه خیلی بازیش خوبه . قربونش برم من . قرار گذاشتیم جمعه هفته آینده هم همگی خانوادگی بریم استخر . یه مجتمع ورزشی پیدا کردم که همزمان هم سانس آقایون داره و هم خانم ها (البته استخرهاش جدا هستند هااااااااااااااااا) . ساعت 6 بلاخره دل کندیم و برگشتیم خونمون . البته جاتون خالی کلی هم با خودم فسنجون آوردم . مستقیم رفتیم خونه مادرشوهرم تا سری بهشون بزنیم . سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتت حاکم بود . خواهر شوهر داشت خیاطی میکرد . پدر شوهر داشت روزنامه می خوند . مادر شوهر به محض رسیدن ما رفت برامون بستنی آورد و بعدش کنترل تلویزیون رو گرفت دستش و داشت کارتون جوجه اردک زشت رو از شبکه HD میدید و با هر حرف ما یک ولوم به صدای تلویزیون اضافه میشد . در سکوت جان افزایی بستنی خوردیم و بلند شدیم اومدیم سر خونه زندگی خودمون . بعضی وقت ها دلم برای همسرم خیلی میسوزه . بگذریم . روز خیلی خیلی خوبی بود . خدا تمام پدر و مادر ها رو حفظ کنه که باعث دور هم جمع شدن بچه هاشون میشن . به درخواست قرقی ، شام همبرگر درست کردم  و بعد از نظافت آشپزخونه و خوندن نماز ، بازی والیبال ایران لهستان هم شروع شد و من کلی حرص خوردم و آخرش هم باختیم .

چند روزیه که دلمون بچه می خواد . این حالتمون رو به فال نیک میگیرم و امیدوارم مشکلمون حل بشه . تمام امور به دست خداست

نظرات 2 + ارسال نظر
دندون شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 14:07 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

عزیزم وبلاگتو خوندم امیدوارم زودتر مشکلاتتون حل بشه و با همسری همیشه شاد باشین...

ممنون عزیزم

خانم توت فرنگی شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 13:33 http://pasazvesal.blogsky.com

مثل اینکه تعطیلات خوش گذشته... خدارو شکر
امیدوارم همونطور که دلتون خواسته یه نی نی ناز بیاد پیشتون

خدار رو شکر . واقعا به تعطیلات نیاز داشتم .
امیدوارم . برامون دعا کنید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.