روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

دلم گرفته از دست خودم

سلامی به پر رنگی غبارهای همیشگی شکلک های شباهنگShabahang

این هفته یکی از کسل آورترین هفته های عمرم بود . سه شنبه یه سر رفتم خونه مامان اینا و الباقی فقط خوابیدم . یعنی خواباااااااااااااااااااااااااااااااااا . اصلا یه وضعی بود . از پنجشنبه حالم خوب شده و به روال عادی زندگی برگشتم . خدایا شکرت . یعنی هر وقت دلم بخواد می خوابم و صبح ساعت 6 دیگه بیدار میشم . پنجشنبه با داداش تماس گرفتم و برنامه استخر رو  مجددا اعلام کردم که فرمودند ما نمیاییم . گفتم بیجا می فرمایید . من به اون بچه قول دادم . عمه های ما صد سال سیاه از این کارا نمیکردند . گفت ببینیم چی میشه . قرقی برای ناهار اومد خونه و بعد از استراحت رفتیم خونه مامان اینا . سر راه هم رفتم یه سر زدم به استخر تا سانس هاش رو ببینم . از 8:30 صبح بود تا 8:30 شب . رفتیم خونه و مثل هر دفعه با بازی و صحبت گذشت .  شب هم همگی خونه مامان اینا خوابیدیم . زهرا هم اومد پیش من خوابید . صبح ساعت 7 بیدار شدیم صبحانه خوردیم و من و زهرا رفتیم استخر . عالی بود .هرچی بگم کم گفتم . حس قشنگی برام داشت . قرقی هم قرار بود با بابا برن که بابا گفت من باید واکسن آنفولانزا بزنم میترسم مجددا سرما بخورم عقب بیفته . قزقی هم با دایی اش هماهنگ کردند و عصر رفتند . برای ناهار خونه مادر شوهر دعوت بودیم . ساعت 12 بود که برگشتیم خونه خودمون .سریع لباسشویی رو روشن کردم و یکساعتی خوابیدم . ساعت 2 بود که برای ناهار رفتیم پایین . شیشلیک بابا پز خوشمزه ای خوردیم . امروز عقد دختر عموی قرقی بود . انشاالله خوشبخت بشن .

کمتر از یک هفته دیگه قراره اتفاق مهمی بیفته . قراره بریم مهمونی بهترین دوستی که داریم . مهمونی که جنسش با تمام مهمونی های دیگه فرق میکنه . توش نه از غیبت خبریه نه از خودنمایی و تکبر . می خوام امسال از اول ماه رمضون چله نگهدارم  . می خوام برای درست شدن کار همه ، رفع مشکلات همه و همه حاجات قشنگ آدم ها دعا کنم . از ته دلم دعا کنم . می خوام هر روز نیم ساعتی قرآن بخونم . دیشب داشتم به قرقی از وضعی که توش گرفتار شدیم گله میکردم . نمی دونم دیدیدیا نه . شب اخبار یک گزارش پخش کرد از یک خانواده مشهدی که بچه شون دچار ناراحتی پوستی بود . یه دختر 6 ساله به اسم نرگس . اوضاع پوستش وحشتناک بود . وقتی مداد میگرفت دستش از دستاش خون می ریخت . طوری بود که نتونستم غذام رو بخورم . پدر خانواده کارگر ساده بود  و هزینه های این بیماری خیلی خیلی بالا . آخرش نشون داد که این دختر کوچولو یه عروسک خیلی خوشگل تو دستشه و گزارشگر گفت " نرگسی که صورت خودش رو پشت عروسک زیباش قایم میکنه " خدایااااااااااااااااااااااا شرمنده ات شدم . شرمنده از اینکه این همه دادی و شاکر نبودم . شرمنده از اینکه حتی اندازه یه گاو هم مفید نبودم . شرمنده از اینکه یادم رفته سلامتی بزرگترین دارایی زندگیمه . خدایا همه بیمارها رو شفا بده ، پروردگارم دل هامون رو صفا بده . 


نظرات 5 + ارسال نظر
دل آرام یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 15:06 http://mrs-delaram.blogsky.com/

شیرین جان افطار ما رو هم دعا کن.

محتاج دعا هستم . همیشه همه دوستانم رو دعا میکنم

هیما یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 16:45 http://hima63.blogsky.com

آره منم دیدم خیلی ناراحت کننده بود...گاهی وقتا از بزرگترین سرمایه مون که سلامتیه غافل میشیم

هنوز که هنوزه اون بچه جلوی چشامه . خدا شفاش بده و به پدر و مادرش صبر و پول فراوان
خدایا ممنون بابت بزرگترین نعمت زندگیم

دزیره یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:53 http://zendegidobare.blogsky.com/

کلن منکه این روزا اشکم همینجوری جاریه حالا فکر کن با دیدن این چیزا چه حالی میشم ؟؟؟؟؟

شما زیاد این تصاویر رو نگاه نکن واقعا عصاب آدم رو بهم میریزه . ما منتظر گل دختری شما هستیم

دندون شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 11:53 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

سلام...
تو دعاهات منم دعا کن...یادت نره... همیشه شاد باشی

همه رو دعا میکنم
شما هم شاد باشید

خانم توت فرنگی شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 10:34 http://pasazvesal.blogsky.com

سلا خوبی؟
از پست هات معلومه برادر زاده ات رو خیلی دوست داری همیشه اسمش رو میاری
دلم خیلی گرفت از حال اون دختر بچه شیرین جان
خیلی سخته خیلی

سلام ممنون شما خوبی؟
خب آره من خیلی برادر زاده ام رو دوست دارم . ایشاالله شما هم عمه میشی درکم میکنی
از دیروز کل فکرم پیش بچه است . خدا شفاش بده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.