روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

عزیز آقا

بچه که بودم سر کوچه مون یه مغازه ای بود که همه چیز میشد توش پیدا کرد . از جوراب و لباس و مداد و خودکار و لیف و سنگ پا بگیر تا گردنبد  و دستبندهای چوبی و سنگی و چیزهای الکی پلکی . به صاحب مغازه میگفتیم عزیز آقا . من یکی از مشتری های پر و پا قرص این مغازه بودم . یه زمانی تفنگ آب پاش ، از اون زرد و سبزهاش که شبیه کلت بود و زمانی دیگه کش سر و تل سر و سنجاق . اما باحال ترین چیزی که می خریدم ازش چسب رنگی بود . خب قبلا هم گفتم ما تو مدرسه خیلی کاغذ دیواری درست میکردیم . یکی از چیزهایی که باعث خوشگل تر شدن کاغذ دیواری هامون میشد چسب رنگی بود که به دو صورت ساده و اکلیل دار در بازار اون زمان در رنگ های محدود وجود داشت . آقا من هر روز خدا تو مغازه این آقا داشتم چسب رنگی می خریدم . این مغازه با همون فروشنده که در بین محل به عزیز آقا معروف بوده و است  هنوز هم پا برجاست و خب از زمانی که دیگه احساس کردم بزرگ شدم ، اصلا به خودم افتخار نگاه کردن به ویترین نه چندان جالب و شاید درهم و برهم مغازه رو نمیدادم . چند وقت پیش خونه مامان اینا بودیم که تماس گرفتند و برای شام خونه یکی از اقوام دعوت کردند . خب لباسم مناسب بود ولی جوراب نداشتم . گفتم من الان روز تعطیل از کجا مغازه جورابان پیدا کنم . مامان گفت سر راه برو از عزیز آقا بخر . گفتم از اون ، معلوم نیست جورابا رو از کی داره . سر راه جایی رو پیدا میکنیم می خریم . اومدیم بیرون قرقی گفت خانم جان برو از اینجا بخر شاید تو راه پیدا نکردیم . اصلا بخر اگه جنسش خوب نبود هر جا جوراب فروشی دیدیم وایمیستم برو یه جفت دیگه بخر . با اکراه و کلی غرغر و عصبانیت پیاده شدم . وارد مغازه که شدم قبل از هر چیز خود عزیز آقا توجهم رو جلب کرد . خیلی پیر شده بود . اما هنوز همون عینک ته استکانی و مهربونی تو صداش رو داشت . گفت دخترم چی می خوای . گفتم عزیز آقا جوراب پارزین می خوام . چیدمان مغازش همون شکلی بود . تا جوراب رو از بین صد تا کیسه نایلون برام بیرون بیاره از داخل سرم رو کردم تو ویترین . نمی دونید چیا دیدم . لاک های غلط گیری که تو شیشه های پلاستیکی شبیه لاک بود ( اونقدر غلط گیر مدادی استفاده کردم که این مدلش کلا یادم رفته بود ) ناخوداگاه یدونه برداشتم ، بعد چشمم خورد به چسب رنگی های زمان بچگی هام ، سبز و بنفش و زردش رو برداشتم ، بعد از این آبنبات های پستونکی دیدم ،خدا میدونست چند ساله اونجا بود از اون هم برداشتم ، یه دونه تل پهن ( زمان ما هیچ تنوعی در تل وجود نداشت ساده بود اما بعضی هاش نشکن) مشکی برداشتم و به رسم اون زمان پرسیدم نشکنه ، گفت آره دخترم و ازم گرفت و مثل خط کش بازش کرد . داشت نشون میداد که نمیشکنه . اما باحال ترن چیزی که برداشتم خط کش دستبندی بود . از اون خط کش ها که میزدی رو مچ دستت دور مچ جمع میشد . بعدش هم به یاد دوران تابستان های مدرسه یه کوبلن برداشتم و دو تایی با عزیز آقا شروع کردیم نخ هاش رو پیدا کردن . همه اینا رو حساب کردم و با لبخند و رضایت اومدم تو ماشین نشستم و گازش رو گرفتیم رفتیم مهمونی . با هزار مکافات جای پارک پیدا کردیم . قرقی گفت خب جورابت رو پات کن بریم داخل . گفتم وااااااااااای جوراب یادم رفت بخرم .  با عصبانیت گفت تو یه ساعت تو مغازه چیکار میکردی؟ گفتم خرید میکردم . گفت چه خریدی . کیسه خریدهام رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم . حس نوستالوژیکش برانگیخته شد و 10 دقیقه ای تو ماشین کلی با اون وسایل خاطرات مرور کردیم . بعد به خودمون اومدیم و گفتیم بریم جوراب بخریم . با یه دور کوچیک دیدم همه جا بسته است و تنها شانسمون همون عزیز آقاست . مجددا برگشتیم سمت خونه مامان اینا و من پیاده شدم و رفتم سمت مغازه که دیدم قرقی میگه برای منم یه تفنگ آب پاش بخر .

نظرات 9 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 10:15 http://aamiin.blogsky.com/

خوش به حالشون. من یک دونه داشتم باهاش آب یخ میی پاشیدم شوهرم سر به نیستش کرد. من الان افسرده شدم.

از این مغازه قدیمی ها پیدا کنی میتونی یدونه بخری . کلی حال میده

آنا چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 10:17 http://aamiin.blogsky.com/

آره ... من هم می خوام. هیچی مثل تفنگ آبپاش تو تابستون ها مایه آزار و اذیت نیست.

ما الان یدونه از اون قدیمی ها تو خونه مون داریم هرزگاهی که خوابم روم با اوم آب می پاشن

دندون سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 11:12 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

دلم خواست ... یاد مدرسه بخیر... کاغذ دیواری و 22 بهمنو واوووف چقد خوب بود...

آره بلاخص کاغد رنگی هایی که میچسبوندیم به کلاس
به قول شاعر
یاد باد آن روزگاران یاد باد

باران دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 13:59 http://baranoali.blogsky.com

خیلی حالب بود
یاد گذشته ها...

سلام عزیزم
مرسی که بهم سر زدی
باز هم بیا پیشم. خوشحال میشم

سلام حتما میام
چه بچگی باحالی داشتیم

آنا دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 12:21 http://aamiin.blogsky.com/

تفنگ آبپاش؟! خدایا ... باید مغازه اش بشه موزه عزیزآقا.

میخوای برای شما هم بخرم

دزیره دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 11:53 http://zendegidobare.blogsky.com/

واااای چه جالب ، فکر کنم تو همه ی محله های قدیمی یه دونه از این مغازه ها بود ...

دقیقا تو همه محلات بود . چه لذتی داشت

نرگس دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:54

چقدر خوشگل! عزیز دلم! خوشحالم که بیرحمیت نسبت به عزززززززززززیز آقا تموم شد. اون مطمئنا عزیزدل همه ماست :*

خدا رو شکر یه مدت اصلا افتخار یک نیم نگاه هم به مغازش رو نمیدادم . درس عبرتی شد برام در حد تیم ملی

هدیه دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 08:32 http://hadyeh.persianblog.ir

عالی بود دختر،مرسی

خواهش می کنم

خانم توت فرنگی یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 22:37 http://pasazvesal.blogsky.com

این نوشته منم یاد همه ی این چیزهایی که گفتی انداخت!
مرسی خیلی خوب بود شیرین جان
معلومه خاطره بازی

دنیای امروزم از خاطرات دیروزم ساخته شده . شاید دو بیست سال دیگه هم این روزها برام خاطره بشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.