بچه که بودم سر کوچه مون یه مغازه ای بود که همه چیز میشد توش پیدا کرد . از جوراب و لباس و مداد و خودکار و لیف و سنگ پا بگیر تا گردنبد و دستبندهای چوبی و سنگی و چیزهای الکی پلکی . به صاحب مغازه میگفتیم عزیز آقا . من یکی از مشتری های پر و پا قرص این مغازه بودم . یه زمانی تفنگ آب پاش ، از اون زرد و سبزهاش که شبیه کلت بود و زمانی دیگه کش سر و تل سر و سنجاق . اما باحال ترین چیزی که می خریدم ازش چسب رنگی بود . خب قبلا هم گفتم ما تو مدرسه خیلی کاغذ دیواری درست میکردیم . یکی از چیزهایی که باعث خوشگل تر شدن کاغذ دیواری هامون میشد چسب رنگی بود که به دو صورت ساده و اکلیل دار در بازار اون زمان در رنگ های محدود وجود داشت . آقا من هر روز خدا تو مغازه این آقا داشتم چسب رنگی می خریدم . این مغازه با همون فروشنده که در بین محل به عزیز آقا معروف بوده و است هنوز هم پا برجاست و خب از زمانی که دیگه احساس کردم بزرگ شدم ، اصلا به خودم افتخار نگاه کردن به ویترین نه چندان جالب و شاید درهم و برهم مغازه رو نمیدادم . چند وقت پیش خونه مامان اینا بودیم که تماس گرفتند و برای شام خونه یکی از اقوام دعوت کردند . خب لباسم مناسب بود ولی جوراب نداشتم . گفتم من الان روز تعطیل از کجا مغازه جورابان پیدا کنم . مامان گفت سر راه برو از عزیز آقا بخر . گفتم از اون ، معلوم نیست جورابا رو از کی داره . سر راه جایی رو پیدا میکنیم می خریم . اومدیم بیرون قرقی گفت خانم جان برو از اینجا بخر شاید تو راه پیدا نکردیم . اصلا بخر اگه جنسش خوب نبود هر جا جوراب فروشی دیدیم وایمیستم برو یه جفت دیگه بخر . با اکراه و کلی غرغر و عصبانیت پیاده شدم . وارد مغازه که شدم قبل از هر چیز خود عزیز آقا توجهم رو جلب کرد . خیلی پیر شده بود . اما هنوز همون عینک ته استکانی و مهربونی تو صداش رو داشت . گفت دخترم چی می خوای . گفتم عزیز آقا جوراب پارزین می خوام . چیدمان مغازش همون شکلی بود . تا جوراب رو از بین صد تا کیسه نایلون برام بیرون بیاره از داخل سرم رو کردم تو ویترین . نمی دونید چیا دیدم . لاک های غلط گیری که تو شیشه های پلاستیکی شبیه لاک بود ( اونقدر غلط گیر مدادی استفاده کردم که این مدلش کلا یادم رفته بود ) ناخوداگاه یدونه برداشتم ، بعد چشمم خورد به چسب رنگی های زمان بچگی هام ، سبز و بنفش و زردش رو برداشتم ، بعد از این آبنبات های پستونکی دیدم ،خدا میدونست چند ساله اونجا بود از اون هم برداشتم ، یه دونه تل پهن ( زمان ما هیچ تنوعی در تل وجود نداشت ساده بود اما بعضی هاش نشکن) مشکی برداشتم و به رسم اون زمان پرسیدم نشکنه ، گفت آره دخترم و ازم گرفت و مثل خط کش بازش کرد . داشت نشون میداد که نمیشکنه . اما باحال ترن چیزی که برداشتم خط کش دستبندی بود . از اون خط کش ها که میزدی رو مچ دستت دور مچ جمع میشد . بعدش هم به یاد دوران تابستان های مدرسه یه کوبلن برداشتم و دو تایی با عزیز آقا شروع کردیم نخ هاش رو پیدا کردن . همه اینا رو حساب کردم و با لبخند و رضایت اومدم تو ماشین نشستم و گازش رو گرفتیم رفتیم مهمونی . با هزار مکافات جای پارک پیدا کردیم . قرقی گفت خب جورابت رو پات کن بریم داخل . گفتم وااااااااااای جوراب یادم رفت بخرم . با عصبانیت گفت تو یه ساعت تو مغازه چیکار میکردی؟ گفتم خرید میکردم . گفت چه خریدی . کیسه خریدهام رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم . حس نوستالوژیکش برانگیخته شد و 10 دقیقه ای تو ماشین کلی با اون وسایل خاطرات مرور کردیم . بعد به خودمون اومدیم و گفتیم بریم جوراب بخریم . با یه دور کوچیک دیدم همه جا بسته است و تنها شانسمون همون عزیز آقاست . مجددا برگشتیم سمت خونه مامان اینا و من پیاده شدم و رفتم سمت مغازه که دیدم قرقی میگه برای منم یه تفنگ آب پاش بخر .
سلامی به پر رنگی غبارهای همیشگی
این هفته یکی از کسل آورترین هفته های عمرم بود . سه شنبه یه سر رفتم خونه مامان اینا و الباقی فقط خوابیدم . یعنی خواباااااااااااااااااااااااااااااااااا . اصلا یه وضعی بود . از پنجشنبه حالم خوب شده و به روال عادی زندگی برگشتم . خدایا شکرت . یعنی هر وقت دلم بخواد می خوابم و صبح ساعت 6 دیگه بیدار میشم . پنجشنبه با داداش تماس گرفتم و برنامه استخر رو مجددا اعلام کردم که فرمودند ما نمیاییم . گفتم بیجا می فرمایید . من به اون بچه قول دادم . عمه های ما صد سال سیاه از این کارا نمیکردند . گفت ببینیم چی میشه . قرقی برای ناهار اومد خونه و بعد از استراحت رفتیم خونه مامان اینا . سر راه هم رفتم یه سر زدم به استخر تا سانس هاش رو ببینم . از 8:30 صبح بود تا 8:30 شب . رفتیم خونه و مثل هر دفعه با بازی و صحبت گذشت . شب هم همگی خونه مامان اینا خوابیدیم . زهرا هم اومد پیش من خوابید . صبح ساعت 7 بیدار شدیم صبحانه خوردیم و من و زهرا رفتیم استخر . عالی بود .هرچی بگم کم گفتم . حس قشنگی برام داشت . قرقی هم قرار بود با بابا برن که بابا گفت من باید واکسن آنفولانزا بزنم میترسم مجددا سرما بخورم عقب بیفته . قزقی هم با دایی اش هماهنگ کردند و عصر رفتند . برای ناهار خونه مادر شوهر دعوت بودیم . ساعت 12 بود که برگشتیم خونه خودمون .سریع لباسشویی رو روشن کردم و یکساعتی خوابیدم . ساعت 2 بود که برای ناهار رفتیم پایین . شیشلیک بابا پز خوشمزه ای خوردیم . امروز عقد دختر عموی قرقی بود . انشاالله خوشبخت بشن .
کمتر از یک هفته دیگه قراره اتفاق مهمی بیفته . قراره بریم مهمونی بهترین دوستی که داریم . مهمونی که جنسش با تمام مهمونی های دیگه فرق میکنه . توش نه از غیبت خبریه نه از خودنمایی و تکبر . می خوام امسال از اول ماه رمضون چله نگهدارم . می خوام برای درست شدن کار همه ، رفع مشکلات همه و همه حاجات قشنگ آدم ها دعا کنم . از ته دلم دعا کنم . می خوام هر روز نیم ساعتی قرآن بخونم . دیشب داشتم به قرقی از وضعی که توش گرفتار شدیم گله میکردم . نمی دونم دیدیدیا نه . شب اخبار یک گزارش پخش کرد از یک خانواده مشهدی که بچه شون دچار ناراحتی پوستی بود . یه دختر 6 ساله به اسم نرگس . اوضاع پوستش وحشتناک بود . وقتی مداد میگرفت دستش از دستاش خون می ریخت . طوری بود که نتونستم غذام رو بخورم . پدر خانواده کارگر ساده بود و هزینه های این بیماری خیلی خیلی بالا . آخرش نشون داد که این دختر کوچولو یه عروسک خیلی خوشگل تو دستشه و گزارشگر گفت " نرگسی که صورت خودش رو پشت عروسک زیباش قایم میکنه " خدایااااااااااااااااااااااا شرمنده ات شدم . شرمنده از اینکه این همه دادی و شاکر نبودم . شرمنده از اینکه حتی اندازه یه گاو هم مفید نبودم . شرمنده از اینکه یادم رفته سلامتی بزرگترین دارایی زندگیمه . خدایا همه بیمارها رو شفا بده ، پروردگارم دل هامون رو صفا بده .
رابطه تنگاتنگی بین جیب با اخلاق وجود داره . هر چقدر جیب پر تر اخلاق خوبتر ، الکی .
امروز حالم خیلی خوب بود چون جیبم سنگین بود و احساس آرامش میکردم . بعد از چند ساعت دست کردم تو جیبم تا با دستم لمسشون کنم . دیدم خیلی نرمه ولی یکم هم سفته . درش آوردم دیدم کلی دستمال دماغی . دیگه تا آخر حالم رو خودتون بخونید
بسم الله الرحمن الرحیم
یک سلام پر انرژی و با نشاط به تمامی دوستان . انشاالله که این مدت به هم خوش گذشته باشه و کمبود خواب و استراحت جبران شده باشه .
چهارشنبه اولین روز تعطیلی بود . شب قبلش همسر جان حسینیه بود و ساعت 12 بر گشت . قرار بود زودتر برگرده که فقط بهم یه اس داد گفت کاری پیش اومده باید بمونم میام خونه بهت میگم . از وقتی ماشین رو فروختیم این موقع ها خیلی نگران میشم . همش فکر میکنم که الان چطوری می خواد برگرده اما خب یه خدای مهربون هست که اتفاقا بیشتر از خودمون به فکر ماست ، اینجور وقت ها یه کاری میکنه که یکی از دوستان سمت خونه ما کاری داشته باشه و خب ، هم اون به کارش برسه و هم قرقی اون وقت شب راحت بیاد خونه . اومد گفت شریک عزیز کسی رو برای آشتی فرستاده بود و اتفاقا خودش هم اومده بود . البته خودش جلو نیومده بود و فقط واسطه رو جلو فرستاده بود که اتفاقا دوست مشترک هر دوشون هست و این آقا خودش وکیل پایه یک دادگستری هم هست . میگه اومد کلی صحبت کرد که تو نباید این کار رو میکردی و تو که مال مردم خور نبودی ، تو که اهل نامردی نبودی ، حالا که فروختی باید سهم اینو کامل میدادی . میگفت حدود بیست دقیقه بدون مکث صحبت کرد و من فقط گوش دادم . وقتی حرفاش تموم شد با گوشیم سایت پروژه و روند ساختش رو نشونش دادم و بهش توضیح دادم . وقتی فهمیده بود که اون پروژه الان یک سال و نیمه اصلا کار نمیکنه و فقط 9 طبقه اومده بالا خیلی تعجب مبکنه . تعجبش وقتی بیشتر میشه که می فهمه شریک نزدیک دو سال هست (کمی بیشتر) که سهم شراکتش رو نداده . این آقای دوست مشترک، وقتی اینا رو میشنوه کلی از قرقی عذرخواهی میکنه میگه به من گفته بود خونه تموم شده متری 6 میلیون فروخته . سهم منو بالا کشیده و کلی چرت و پرت دیگه . امیدوارم مشکل اون خونه بزودی زود حل بشه چون اون بنده خدا هم حتما گرفتاره . خدایا به امید تو
چهارشنبه صبح ساعت 10:30 بزور کاردک از رختخواب جدا شدم . سریع یه چایی خوردیم و مثل همیشه هر کدوم نشستیم پای کار خودمون . قرقی برای تابستون یه کار تدریس گرفته باید سیلابس های درسی رو استخراج کنه . من هم چند روز پیش از طرف دبیرستانی که قبلا درس میدادم تماس گرفتند و گفتند از الان بهتون خبر دادیم که مثل پارسال نگی چون مهره نمی تونم ، از سال تحصیلی آینده برای درس کامپیوتر ما شما رو در نظر گرفتیم تا 15 تیر ، طرح درس و محتوای آموزشیتون رو برامون ارسال کنید . حالا اون وسط هم داشتم مینوشتم و هم ناهار درست میکردم . بعد از ناهار دیدم حوصله مون خیلی سر رفته . بلند شدم سالاد الویه درست کردم و ساعت 7 قرقی رفت ماشین پدر شوهر رو گرفت و به همراه خواهر شوهر رفتیم سمت پارک شریعتی . نمی دونم چرا من این پارک رو خیلی دوست دارم . محیطش برام بسیار آرامش بخشه . به قول قرقی اگه روزی فنچ گم بشه میشه راحت تو این پارک پیداش کرد . آقاااااااااا تا ما نشستیم چنان بادی پیچید . یعنی با یه دست شالم رو گرفته بودم با دست دیگم نون و وسایلی که تو راه خریده بودیم رو . اولش تصمیم گرفتیم برگریم . اما گفتیم کجاااااااااااااااااااااااا تو بادی بورز ما هم انسانیم تلاش میکنیم . سریع با کمک هم سفره انداختیم و چهار تا ظرف سنگین گذاشتیم چار طرفش و شاد و خرم نشستیم به حرف و چیپس و ماست موسیر خوردن و شام خوردن و بازی کردن و .... ساعت 10 بود که وسایل رو جمع کردیم و گفتیم یه سر بریم تجریش ، زیارت امام زاده صالح . مسیر خلوت بود اما ... اونقدر ترافیک ورودی به امامزاده تجریش زیاد بود که راهمون رو کج کردیم و گازش رو گرفتیم و اومدیم خونه . شب خوبی بود و خیلی خیلی خوش گذشت . رسیدیم خونه و سریع دو تا دمنوش بابونه درست کردم و فیلم مورد علاقه ام ، هری پاتر ، رو گذاشتم و دیگه یادم نیست ساعت چند خوابمون برد .
پنجشنبه صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدیم . مثل دیروز به کارهای شخصی خودمون پرداختیم . ساعت 7 عصر بود که پدر شوهرم تماس گرفت گفت مادربزرگ گفته شما هم بیایید . ما هم بلند شدیم آماده شدیم و برای شام رفتیم خونه مادر بزرگ قرقی . تو راه هم بستنی خریدیم . اونجا هم دو تا از خاله ها و یکی از دایی ها بودند . خوش گذشت . شب ساعت 12 برگشتیم خونه و باز من سریع ادامه فیلم هری پاتر رو گذاشتم و باز نفهمیدم کی خوابم برد .
جمعه صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم . دوش گرفتیم و خوش تیپ و سر حال رفتیم خونه مامانم . طبق معمول صبحانه و ناهار اونجا بودیم . بعد از صبحونه ، بابا رفت کلی هویج و بستنی خرید وگفت هویج بستنی درست کنید . ساعت 12 هم دادش اینا اومدند . زهرا داره خانم میشه و من عشقم بهش هر روز بیشتر . دیروز کلی بازی کردیم و در کنار هم بهمون خوش گذشت . اولش سه دست حکم بازی کردیم که برای اولین بار با نتایج 7-5 ، 7-4 و 7-5 باختیم . خب تو بازی من و بابا باهم هستیم و داداش و خانمش باهم . قرقی هم کلا اهل اینجور بازی ها نیست . عموما کتاب می خونه . مامان هم داشت تو اون یکی اتاق تکرار سریال یوسف رو میدید و زهرا هم با موبایل بازی میکرد . بعد از حکم به اصرار زهرا چهار برگ بازی کردیم . زهرا عاشق اینه که با من باشه و معتقده عمه خیلی بازیش خوبه . قربونش برم من . قرار گذاشتیم جمعه هفته آینده هم همگی خانوادگی بریم استخر . یه مجتمع ورزشی پیدا کردم که همزمان هم سانس آقایون داره و هم خانم ها (البته استخرهاش جدا هستند هااااااااااااااااا) . ساعت 6 بلاخره دل کندیم و برگشتیم خونمون . البته جاتون خالی کلی هم با خودم فسنجون آوردم . مستقیم رفتیم خونه مادرشوهرم تا سری بهشون بزنیم . سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتت حاکم بود . خواهر شوهر داشت خیاطی میکرد . پدر شوهر داشت روزنامه می خوند . مادر شوهر به محض رسیدن ما رفت برامون بستنی آورد و بعدش کنترل تلویزیون رو گرفت دستش و داشت کارتون جوجه اردک زشت رو از شبکه HD میدید و با هر حرف ما یک ولوم به صدای تلویزیون اضافه میشد . در سکوت جان افزایی بستنی خوردیم و بلند شدیم اومدیم سر خونه زندگی خودمون . بعضی وقت ها دلم برای همسرم خیلی میسوزه . بگذریم . روز خیلی خیلی خوبی بود . خدا تمام پدر و مادر ها رو حفظ کنه که باعث دور هم جمع شدن بچه هاشون میشن . به درخواست قرقی ، شام همبرگر درست کردم و بعد از نظافت آشپزخونه و خوندن نماز ، بازی والیبال ایران لهستان هم شروع شد و من کلی حرص خوردم و آخرش هم باختیم .
چند روزیه که دلمون بچه می خواد . این حالتمون رو به فال نیک میگیرم و امیدوارم مشکلمون حل بشه . تمام امور به دست خداست
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه صبح رفتم خونه مامانم . از جمعه ندیده بودم . جای همگی خالی برام دلمه برگ مو درست کرده بود . تا من رسیدم زن عمو زنگ زد و گفت من ناهار میام اونجا . بعد خانم پسر خاله بابا زنگ زد و گفت من هم ناهار میام و بعد از اون دختر عموی بابا هم زنگ زد و گفت من و دخترم می خوایم ناهار بیاییم اونجا و اینطوری بود که الکی الکی مامان مهموندار شد . البته همشون به خاطر دلمه اومده بودند . دلمه برگ مو مامان حرف نداره ، بلاخص اینکه با برگ های تازه و کوچیک درست میکنه . ساعت 7 بود که با قرقی تماس گرفتم . قرار بود با هم برگردیم . گفت فنچ من کارم تا ساعت 9 شب طول میکشه شما خودت برو خونه . به خودم گفتم، الان که وقت داری یکم راهتو دورتر کن برو به خاطرات کودکیت سر بزن . راه خودم رو کج کردم و رفتم سمت خیابون سینا . هر قدم که برمیداشتم یاد دوران مدرسه میوفتادم . تقریبا دلم پرکشید رفت 23 سال پیش . موقعی که برای اولین بار رفتم مدرسه . بقالی رو دیدم که مامان هرزگاهی تو راه مدرسه برام ازش خوراکی می خرید . جالب بود فقط رنگ در و پنجره اش رو عوض کرده بودند از آبی تبدیل شده بود به کرم . انگار اون زمان ها آبی رنگ غالب شهر بود . دبستان من ، دبستان همایون خواجوی بود تو کوچه شهید همایون خواجوی . کنار این دبستان ، دبیرستان شهید رجایی بود که الان تبدیل شده به یک مجتمع بزرگ مسکونی . و کنار دیگش مدرسه راهنمایی نرجس بود . دبستان سر جاش بود مثل همون ایام قدیم . البته چند سال پیش برای رای دادن اومده بودم اینجا اما خب چون تو نمازخونه برگزار میشد و مامور واستاده بود نتونسته بودم چرخی بزنم . جند دقیقه ای واستادم جلوی در مدرسه . تمام خاطرات 5 سال دوران دبستانم جلوی چشمام ورق خورد . لبخند پت و پهنی رو لبام نشست . شاید کسی اگه از دور میدید میگفت این خانمه دیونه است . حق داشت لبخندم تبدیل به قهقه شده بود . یادم افتاد چه عزت و احترامی داشت وقتی مامور آبخوری شدم و نمیذاشتم بچه ها با دست آب بخورن . چه لذتی داشت وقتی به عنوان مامور بهداشت انتخاب شدم و هر هفته شنبه ها بچه ها باید دستاشون رو میذاشتن رو میز و لیوان و دستمالشون رو کنارشون و من بازدید میکردم و هر کی که دستمال و لیوان نداشت یا ناخنش بلند بود اسمش رو مینوشتم . چه لذتی داشت که مبصر کلاس میشدم و میگفتم دست به سینه ، ساکت و اسم خوب و بد ها رو مینوشتم و جلوی خیلی خوب ها و خیلی بدها ستاره میذاشتم . چه لذتی میبردم وقتی بدون اجازه مامانم می رفتم از بوفه مدرسه ساندویچ های دست ساز زینب خانم رو می خریدم . چه لذتی داشت وقتی صبح ها میرفتیم مدرسه همه مرتب بودیم و موقعی که از مدرسه میومدیم بیرون درز مقنعه هامون دم گوشمون بود . چه لذتی داشت بچگی هامون . چیزی که الان دیگه بچه ها یادشون رفته . توی اون چند دقیقه سال ها برام مثل یه کتاب ورق خورد . این کوچه خواجوی از یه طرف به سینا و از طرف دیگه به کمیل راه داره . حرکت کردم رفتم سمت کمیل . انتهای کوچه رو چند سالی (فکر کنم 15 سال) میشه که پارک کردند و یه مجموعه ورزشی به اسم مجموعه ورزشی رودکی ساختن . روبروی اون یه مجموعه دیگه بنام یادیاران ساختند و در کنار اون فرهنگسرای انقلابه . نمی دونم الان هم بچه ها کاغذ دیواری میسازند یا نه ؟ اون زمان ها خیلی رسم بود که بچه ها کاغد دیواری بسازند . اصلا مسابقات کاغذ دیواری داشتیم . اون سالی که فرهنگسرا شروع بکار کرد ما دبستانی بودیم . تقریبا همه بچه های مدرسه تو کلاس های فرهنگسرا شرکت میکردند یکی دو بار هم برامون اونجا مراسم گرفتند . اونجا یه خانمی بود که خط درس میداد . همیشه سر کاغذ دیواری ها میرفتیم پیش ایشون و ازشون خواهش میکردیم که بسم الله الرحمن الرحیم رو برامون بنویسه . آخه خیلی امتیاز داشت که بتونی با قلم درشت و خوش خط بنویسی . وقتی رسیدم به انتهای کوچه خواجوی ، روبروم یک ورق دیگه از زندگی گذشته ام رو دیدم . مادرم بزرگ من تو خیابون کمیل زندگی میکرد . یعنی دقیقا روبروی کوچه خواجوی ، تو کوچه شهید خوش مقام . داخل کوچه شدم . شاید نزدیک 15 سال بود که من نیومده بودم اینجا . رفتم و جلوی در خونه مادر بزرگم واستادم . این خونه به اسم دایی ام بود که بعد از فوت دایی و پدر بزرگ و مادربزرگم ، زن داییم با ما قطع رابطه کرد و چندین سال پیش فهمیدیم خونه رو فروخته و چون دایی ام قبل از پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کرده بود پس به پدربزرگ و مادر بزرگم بهشون سهمی رسیده بود . بعد از فوت اونا هم سهمشون به دختر ها رسیده بود و مامان و خاله ها از طریق نامه فهمیدند که خونه فروخته شده . از خونه کلنگی دو طبقه هیچ خبری نبود . حتی درخت شاهتوت هم دیده نمیشد . به جاش یه ساختمون 4 طبقه دیدم . خاطراتم بیشتر از دو طبقه قد نمیداد . با بچه ها دور حوض میچرخیدیم . صد بار در روز از پله ها بالا پایین میرفتیم . اونقدر شاهتوت میکندیم و می خوردیم . از دستشویی اش هم حسابی می ترسیدیم . چون تو حیاط بود و پر سوسک . نمی دونم چرا ولی مرور این قسمت خاطراتم اندازه خاطرات مدرسه برام جذاب نبود . شاید به خاطر اینکه از مدرسه به دانشگاه رسیدم ، یه جورایی چیز بهتری کسب کردم اما از زمان فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم دیگه محوریت خانواده از هم پاشید(پاچید) . شاید اون روزها به خاطر مامان جون و آقا جون همه خاله و دایی ها هر هفته دور هم جمع میشدند . اما بعد از اونا هر کی گرفتار کار خودش شد . شاید کمتر مجالی برای دورهمی وجود داشت . آروم برگشتم سر خیابون و سوار اتوبوس شدم . ساعت 9:15 بود که رسیدم خونه . این مدت اونقدر فکرم درگیر کار خونه و کار قرقیه که حوصله آشپزی رو هم ندارم . غذا پختن یعنی عشق داشتن ،یعنی کسی هست که برات خیلی مهمه ، یعنی زندگی جریان داره . البته زندگی ما هم جریان داره اما... سریع با قرقی تماس گرفتم و گفتم دو سیخ کباب بخر . البته کمی سوپ داشتیم و کمی برنج بدون خورشت . قرقی رسید و دیدم دو تا کوبیده با یه دونه جوجه خریده . می دونید که من عاشق جوجه هستم . بعد از شام متوجه شدم همسر جانمون غمگین و تو فکره . ازش پرسیدم چی شده که با بغض سنگینی جواب داد امروز چندتا از دوستام تماس گرفتند گفتند فلانی(شریکمون)باهامون تماس گرفته و بعد از اینکه کلی فحش بهم داده گفته این آدم بی خانواده است . هیچ واژه ای برای دلداری بلد نبودم . خودم هم اونقدر ناراحت شدم که ترجیح دادم در سکوت فقط کنارش بشینم و سرمو به سرش تکیه بدم .
امیدوارم در این ایام عزیز و مبارک همه شاد باشند
پی نوشت: امشب شب میلاد امام زمان . همیشه تو اینجور مواقع تو خیابون ما غلغله ای بپا میشه . همه جا رو آذین بندی میکنند و خب خیلی خیلی خیلی شلوغ میشه . خونه ما تو کوچه ایه که یکطرفه است . اینجور مواقع ماشینا از هر دو طرف میان و به جای صدای جشن ما اکثرا صدای فحش و دعوا میشنویم . ایکاش فقط یکم ، فقط یکم آدم ها صبور بودند . قیامتی تو کوچه برپاست .